معرفی وبلاگ
آرزوی خوبی حقایقی جالب و افسانه و نـگاهی به آینـده نـزدیک
صفحه ها
دسته
salllllllllllllam2
salllllllllllllam
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 200726
تعداد نوشته ها : 48
تعداد نظرات : 4
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

 

يك جفت جوراب زنانه
 
هوس زن گرفتن به سرم زده بود. دوست داشتم وضع مالي خانواده همسرم پايين‌تر از
خانواده خودم باشد تا بتوانم زندگي بهتري برايش فراهم كنم. مادرم چنين دختري
برايم در نظر گرفته‌بود
نمي‌دانم اين خبر چگونه به گوش رئيسم رسيد چون به
صرف نهار دعوتم كرد تا نصيحتم كند. اسم رئيس من عاصم است اما كارمندان به او
مي‌گويند عاصم جورابي!
سر ساعت به رستوران رفتم. رئيس تا مرا ديد گفت: چون جوان خوب و نجيب و
سربه‌راهي هستي مي‌خوام نصيحتت كنم. و بعد هم گفت: مبادا به سرت بزنه و بخواي
واسه زنت وضع بهتري فراهم كني! و ادامه داد: اگه به حرفم گوش نكني مثل من بدبخت
مي شي. همونطور كه من بدبخت شدم و حالا بهم مي‌گن عاصم جورابي!
پرسيدم: جناب رييس چرا شما رو عاصم جورابي صدا مي‌كنن؟ جواب داد: چون
بدبختي من از يه جفت جوراب شروع شد. و بعد داستان زندگي اش را برايم تعريف كرد:

وقتي خواستم زن بگيرم با خودم گفتم بايد دختري از خانواده طبقه پايين بگيرم كه
با دارو ندارم بسازه و توقع زيادي نداشته باشه. واسه همين يه دختر بيست و يك
ساله به اسم صباحت انتخاب كردم. جهيزيه نداشت. باباش يك كارمند ساده بود. چهره
چندان جذابي هم نداشت و من به خاطر انتخابم خوشحال بودم . صباحت زن زندگي بود .
بهش مي‌گفتم امشب بريم رستوران؟ مي‌گفت نه چرا پول خرج كنيم؟ مي‌گفتم: صباحت
جان لباس بخرم؟ مي‌گفت: مگه شخصيت آدم به لباسه؟
تا اينكه براش به زور يه جفت جوراب خوشگل خريدم. دو ماه گذشت اما همسرم جوراب
نو رو نپوشيد. يه‌روز گفتم عزيزم چرا جوراب تازه‌ات رو نمي‌پوشي؟ با خجالت جواب
داد: آخه اين جورابا با كفشاي كهنه‌ام جور در نمياد! به زور بردمش بيرون و براش
يه جفت كفش نو خريدم. فرداش كه مي خواستيم بريم مهموني باز كفش و جوراب رو
نپوشيد. بهش گفتم چرا تو كفش و جورابتو گذاشتي توي صندوق و نمي‌پوشي؟ جواب داد:
آخه لباسام با كفش و جورابم جور در نمياد! همون‌روز يك دست لباس براش گرفتم.
اما همسرم باز نپوشيد. دليلش هم اين بود: اين لباسا با بلوز كهنه جور در نميان!

رفتم دوتا بلوز خوب هم خريدم.. ايندفعه روسري خواست. روسري رو كه خريدم . ديگه
چيزي كم و كسر نداشت اما اين تازه اول كار بود! چون جوراباش كهنه شدن و پيرهنش
هم از مد افتاد و از اول شروع كردم به خريدن كم و كسري‌هاي خانوم! تا اينكه
يه‌روز ديدم اخماش رفته تو هم. پرسيدم چته؟ گفت اين موها با لباسام جور نيست.
قرار شد هفته‌اي يه بار بره آرايشگاه. بعد از مدتي ديدم صباحت به فكر رفته. بهم
گفت: اسباب و اثاثيه خونه قديمي شده و با خودمون جور درنمياد. عوض كردن اثاثيه
خونه ساده نبود اما به خاطر همسر كم توقعم عوضش كردم. مبل و پرده و ميز
ناهارخوري و خلاصه همه اثاثيه خونه عوض شد. صباحت توي خونه باباش راديو هم
نديده بود اما توي خونه من شب‌ها تلويزيون مي‌ديد!
چند روز بعد از قديمي بودن خونه و كثيفي محله حرف زد. يك آپارتمان شيك تو يكي
از خيابوناي بالاشهر گرفتم. اما اين بار اثاثيه با آپارتمان جديد جور نبود!
دوباره اثاثيه رو عوض كردم. بعد از دو سه ماه ديدم صباحت باز اخم كرده. پرسيدم
ديگه چرا ناراحتي؟ طبق معمول روش نمي‌شد** ** بگه اما يه جورايي فهموند كه
ماشين مي‌خواد! با كلي قرض و قوله يه ماشين هم واسه خانوم خريدم. حالا ديگه با
اون دختري كه زماني زن ايده‌ال من بود نمي‌شد حرف هم زد! از همه خوشگلا
خوشگل‌تر بود! كارش شده‌بود استخر و سينما و آرايشگاه و پارتي! دختري كه تو
خونه باباش آب هم گير نمياورد تو خونه من ويسكي مي‌خورد. مدام زير لب مي‌گفت:
آدم بايد همه چيزش با هم متناسب باشه!
اوايل نمي‌دونستم منظورش چيه چون كم و كسري نداشت. خونه، زندگي، ماشين، اثاثيه
و بقيه چيزا رو كه داشت. اما بعد از مدتي فهميدم چيزي كه در زندگي صباحت خانوم
كهنه شده و با بقيه چيزا جور درنمياد خودم هستم! مجبور شدم طلاقش بدم. خانه و
ماشين و اثاثيه و هرچي كه داشتم با خودش برد. تنها چيزي كه برام موند همين لقب
عاصم جورابي بود! يه جفت جوراب باعث شد كه همه چي بهم بخوره. كاش دستم مي‌شكست
و براش جوراب نمي‌گرفتم!


دوشنبه بیست و پنجم 10 1391 3:41 صبح
X