معرفی وبلاگ
آرزوی خوبی حقایقی جالب و افسانه و نـگاهی به آینـده نـزدیک
صفحه ها
دسته
salllllllllllllam2
salllllllllllllam
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 200948
تعداد نوشته ها : 48
تعداد نظرات : 4
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
لبخند بزنيد تا بگم چرا !!
▪ لبخند جذابتان مي كند. 
همه ما به سمت افرادي كه لبخند مي زنند كشيده مي شويم. 
لبخند يك كشش و جذبه فوري ايجاد ميكند. دوست داريم نسبت به آنها شناخت پيدا كنيم.


▪ لبخند حال و هوايتان را تغيير مي دهد. دفعه بعدي كه احساس بي حوصلگي و ناراحتي كرديد، لبخند بزنيد. لبخند به بدن حقه مي زند.


▪ لبخند مسري است. لبخند زدن برايتان شادي مي آورد. با لبخند زدن فضاي محيط را هم شادتر مي كنيد و اطرافيان را مانند آهن ربا به سمت خود مي كشيد.


▪ لبخند زدن استرس را از بين مي برد. وقتي استرس داريد، لبخند بزنيد. با اينكار استرستان كمتر مي شود و مي توانيد براي بهبود اوضاع وارد عمل شويد.


▪ لبخند زدن سيستم ايمني بدن را تقويت مي كند. به اين دليل عملكرد ايمني بدن تقويت مي شود كه شما احساس آرامش بيشتري داريد. با لبخند زدن از ابتلا به آنفولانزا و سرماخوردگي جلوگيري كنيد.


▪ لبخند زدن فشار خونتان را پايين مي آورد. وقتي لبخند مي زنيد، فشارخونتان به طرز قابل توجهي پايين مي آيد. لبخند بزنيد و خودتان امتحان كنيد.


▪ لبخند زدن اندورفين، سروتونين و مسكن هاي طبيعي بدن را آزاد مي كند. 
تحقيقات نشان داده است كه لبخند زدن با توليد اين سه ماده در بدن باعث بهبود روحيه مي شود. مي توان گفت لبخند زدن يك داروي مسكن طبيعي است.


▪ لبخند زدن چهره تان را جوانتر نشان مي دهد. 
عضلاتي كه براي لبخند زدن استفاده مي شوند صورت را بالا مي كشند. پس نيازي به كشيدن پوست صورتتان نداريد، سعي كنيد هميشه لبخند بزنيد.


▪ لبخند زدن باعث مي شود موفق به نظر برسيد. 
به نظر مي رسد كه افرادي كه لبخند مي زنند اعتماد به نفس بالاتري دارند و در كارشان بيشتر پيشرفت مي كنند.


▪ لبخند زدن كمك مي كند مثبت انديش باشيد. لبخند بزنيد. 
حالا سعي كنيد بدون از بين رفتن آن لبخند به يك مسئله منفي فكر كنيد. خيلي سخت است. وقتي لبخند مي زنيم بدن ما به بقيه بدن پيغام مي فرستد كه "زندگي خوب پيش مي رود". پس با لبخند زدن از افسردگي، استرس و نگراني دور بمانيد.


 

دسته ها :
جمعه دهم 9 1391 2:15 صبح
حكايتي از مولانا
پير مرد تهي دست، زندگي را در نهايت فقر و تنگدستي مي گذراند و با سائلي براي زن و فرزندانش قوت و غذائي ناچيز فراهم مي كرد.
از قضا يك روز كه به آسياب رفته بود، دهقان مقداري گندم در دامن لباس اش ريخت و پيرمرد گوشه هاي آن را به هم گره زد و در همان حالي كه به خانه بر مي گشت با پروردگار از مشكلات خود سخن مي گفت و براي گشايش آنها فرج مي طلبيد و تكرار مي كرد : اي گشاينده گره هاي ناگشوده عنايتي فرما و گره اي از گره هاي زندگي ما بگشاي.
پير مرد در حالي كه اين دعا را با خود زمزمه مي كرد و مي رفت، يكباره يك گره از گره هاي دامنش گشوده شد و گندم ها به زمين ريخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا كرد و گفت :
 
من تو را كي گفتم اي يار عزيز
كاين كره بگشاي و گندم را بريز
آن گره را چون نيارستي گشود
اين گره بگشودنت ديگر چه بود ؟!
پير مرد نشست تا گندم هاي به زمين ريخته را جمع كند ولي در كمال ناباوري ديد دانه هاي گندم روي همياني از زر ريخته است !پس متوجه فضل و رحمت خداوندي شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود...
 
نتيجه گيري  مولانا از بيان اين حكايت:‌
 
تو مبين اندر درختي يا به چاه      تو مرا بين كه منم مفتاح راه


دسته ها :
جمعه دهم 9 1391 2:10 صبح

۱۳۹۱/۰۷/۲۷ مجله آمريكايي «نيوزويك» در شماره جديد خود مطلبي را به پزشك متخصص مغز و اعصاب اختصاص داده است كه به گفته خودش، هفت روز «زندگي‌اي با هوش غيرانسان» را تجربه كرده است، تجربه اي كه وي آن را حسي شيرين و «آن جهاني» مي داند. وي از دنيايي سخن مي گويد كه اتحاد اساس آن است و آن قدر زيباست كه «پنج ثانيه اش ارزش عمري انتظار را دارد.» دكتر «ايبِن الكساندر» كه تجربه خود از مرگ و نيستي را در مطلب ويژه مجله «نيوزويك» به رشته تحرير در آورده، مي‌نويسد: به عنوان يك جراح مغز هيچگاه به پديده تجربه‌هاي جهان پس از مرگ و چنين مقولاتي باور نداشتم. پدرم هم مانند خود من جراح مغز و اعصاب بود و من نيز به تبعيت از او راه خود را در دنياي علم پي گرفتم و جراح مغز شدم و در دانشگاه هاي زيادي از جمله «دانشگاه هاروارد» به تدريس اين شاخه از علم پزشكي پرداختم. بنابراين، ‌كاملاً مي دانم در مغز آدم‌هايي كه ادعا مي كنند آن جهان را تجربه كرده‌اند چه مي‌گذرد. مغز آدمي از مكانيسم اعجاب آور و در عين حال فوق العاده ظريفي برخوردار است، كافيست اندكي از اكسيژن دريافتي مغز بكاهيد تا واكنش نشان دهد. با چنين اوصافي، برايم جاي تعجب چنداني نداشت كه آدم‌هايي را ببينم كه بعد از گذران دوره درماني پس از آسيب‌هاي جدي و بازيابي هوشياري خود، از تجربه‌هاي شگفتشان افسانه‌سرايي‌ها كنند. اما هرچه مي‌گفتند هرگز بدان معنا نبود كه چنين بيماراني در دنياي واقعي به جايي سفر كرده باشند. مورد من نيز از دو جهت با تجربه همه اين بيماران متفاوت بود؛ اول اينكه بخش كورتكس مغز من به طور كامل از كار افتاده بود و دوم اينكه در تمام مدت اغما نشانه‌هاي حياتي من تحت نظارت دقيق پزشكان قرار داشت و پيوسته ثبت مي‌شد. اين را هم بگويم كه پيش از اين‌ها، تعريفي كه از خودم داشتم يك مسيحي معتقد بود كه چندان هم عامل به فرائض ديني نيست. با اين وجود از كساني كه علاقه‌مند بودند عيسي مسيح را موجودي فراتر از يك آدم خوب معمولي به حساب آورند هم كينه‌اي به دل نداشتم. حرف آنهايي را مي‌فهميدم كه دوست داشتند باور كنند كه بالاخره يك جايي در اين دنيا خدايي هم هست و در دلم بهشان غبطه مي‌خوردم كه اين ايمان بدون شبهه چه آرامشي را برايشان به ارمغان آورده. با اين همه، به عنوان يك دانشمند مي‌دانستم كه خودم نبايد چنين باورهايي داشته باشم. اوضاع بدين منوال بود تا اينكه سال ۲۰۰۸ رسيد و در حالي كه بخش «نئوكورتكس» مغزم از كار افتاده بود، هفت روزي را در حالت اغما به سر بردم. در غيبت يك نئوكورتكس فعال، چيزي را تجربه كردم كه موجب شد باور كنم كه براي وجود هوشياري پس از مرگ هم دليل علمي وجود دارد. همينجا بگويم چون مي‌دانم شكاكيون چه نظري راجع به چنين حرف‌هايي دارند، داستانم را با منطق و زبان علمي «يك دانشمند» بازگو خواهم كرد، يعني همان چيزي كه هستم. اوايل صبح خيلي زود، حدود چهار سال پيش با يك سردرد شديد از خواب بيدار شدم. تنها به فاصله چند ساعت، كورتكس مغزم كاملا از كار افتاد. كورتكس بخشي است كه كنترل انديشه ها و احساسات ما را برعهده دارد و باعث تمايز ما از ديگر جانداران است. پزشكان بيمارستان عمومي «لينچبرگ» در ايالت ويرجينيا، كه دست برقضا خودم هم آنجا به عنوان جراح مغز و اعصاب كار مي‌كردم، به اين نتيجه رسيدند كه دچار نوعي مننژيت نادر شده‌ام كه بيشتر در نوزادان ديده مي‌شود. باكتري «اي كولي» افتاده بود به جان مايع مغزي نخاعم و ذره ذره مغزم را مي‌خورد. آن روز صبح، وقتي به اتاق اورژانس رفتم، اوضاعم آنقدر بد بود كه اميد چنداني به بهبود و ادامه زندگيم در قالب چيزي فراتر از يك گياه وجود نداشت. مدتي زيادي نگذشت كه همان روزنه اميد هم از دست رفت. هفت روز در اغماي كامل بودم، بدنم به هيچ محركي پاسخ نمي داد و فعاليت‌هاي عالي مغزم كلاً مختل شده بود. در چنين شرايطي هيچ توجيه علمي‌اي براي اين حقيقت وجود ندارد كه در حالي كه بدنم در اغما كامل به سر مي‌برد، ذهنم، هوشياريم، خود خويشتنم، حي و حاضر بود. نورون‌هاي كورتكس مغزم به واسطه حمله باكتريايي فلج شده بودند، اما نوعي هوشياري و معرفت وراي ظرفيت‌هاي مغزي مرا به بُعد ديگري از اين كائنات برد، بُعدي كه حتي خوابش را هم هرگز نديده بودم و هيچگاه در زمره باورمندانش نيز قرار نداشتم. باري، ماه‌ها سپري شد تا بتوانم براي خودم هضم كنم كه چه بر من گذشت. سواي غيرممكن بودن وجود هرگونه هوشياري در شرايطي كه داشتم، چيزهايي كه آن موقع تجربه كرده بودم براي خودم هم به هيچ وجه توجيه پذير نبود: اول، يك جايي در ميان ابرها بودم. ابرهايي بزرگ و پُف كرده به رنگ صورتي و سفيد كه در مقابل آسمان «آبي تيره» تضاد مشهودي ساخته بود. بالاتر از ابرها -بي نهايت بالاتر- دسته دسته موجوداتي شفاف و نوراني در آسمان اين طرف و آن طرف مي‌رفتند و خطوط ممتدي را دنبال خود در فضا بر جا مي‌گذاشتند. پرنده بودند يا فرشته؟ نمي‌دانم. بعدها كه براي توصيف اين موجودات دنبال واژه مناسب مي‌گشتم اين دو كلمه به ذهنم رسيد، اما هيچ يك از اين دو حق مطلب را درباره اين موجودات اثيري ادا نمي‌كند كه اساساً از هر آنچه در اين كره خاكي مي‌شناسم تفاوت داشتند، چيزهايي بودند پيشرفته‌تر و متعالي‌تر. در دنيايي كه بودم، ديدن و شنيدن دو مقوله جدا از هم نبود. انگار كه نمي‌شد چيزي را ببيني يا بشنوي و به بخشي از آن بدل نشوي. هرچه كه بود متفاوت بود و در عين حال بخشي از چيزهاي ديگر، مثل طرح هاي درهم تنيده فرش هاي ايراني...يا نقوش بال يك پروانه. اما از اين همه شگفت‌آورتر، وجود «فردي« بود كه مرا همراهي مي كرد؛ يك زن. جوان بود و جزئيات ظاهري او را به طور دقيق به ياد دارم. گونه‌هايي برجسته و چشماني به رنگ آبي لاجوردي داشت و دو رشته گيسوان طلايي- قهوه‌ايش در دو طرف صورت، چهره زيبايش را قاب گرفته بود. بار اول كه او را ديدم روي يك سطح ظريف و نقش دار حركت مي‌كرديم كه بعد از لحظه اي فهميدم بال يك پروانه بود. ميليون‌ها پروانه دورمان را گرفته بودند و در رقص هماهنگ امواجي كه ساخته بودند به جنگلزارهاي پايين سرازير مي‌شدند و مجدد به بالا و دور ما اوج مي‌گرفتند. انگار كه رودي از زندگي و رنگ در هوا جريان داشت. لباس زن ساده بود، مثل يك كشاورز. اما رنگ‌هايش همان ويژگي درخشان، تأثيرگذار و سرشار از زندگي‌اي را داشت كه در ديگر چيزهاي حاضر در آن مكان به چشم مي‌خورد. زن به من نگاهي انداخت، جوري كه مي گويم تنها پنج ثانيه از آن نگاه ارزش تمام زندگي تا آن لحظه را دارد و هر چه قبل از آن به سرتان آمده باشد، ديگر اهميتي ندارد. نگاهش عاشقانه نبود. دوستانه هم نبود. نگاهي بود كه وراي تمامي اينها بود و فراي همه مراحل عشقي كه اين پايين در زمين شناخته‌ايم. چيزي برتر بود كه همه انواع ديگر عشق را درونش داشت وليكن از همه آنها بزرگتر بود. زن بدون اينكه واژه‌اي بر زبان آورد با من حرف زد. پيامش مثل نسيمي به درونم نفوذ كرد و همانجا در دم فهميدم كه همان است. فهميدم دنياي دور و برمان نه رويا است و نه گذرا و بي‌اساس است، بلكه حقيقي است. پيامي كه از زن گرفتم سه بخش داشت، كه اگر بنا باشد به زبان زميني ترجمه‌اش كنم، چيزي شبيه به اين خواهد شد: «بسيار معشوقي و نازنين، تا هميشه.» «هيچ ترسي نداري.» «هيچ اشتباهي مرتكب نخواهي شد.» فيزيك نوين مي‌گويد كه جهان پيرامون ما يكپارچه و غيرمنفك است. اگرچه به ظاهر در دنيايي از تفاوت ها زندگي مي كنيم، برپايه قوانين فيزيك، زير اين ظاهر متفاوت هر شيء و هر رويدادي در هستي در پيوند كامل با اشيا و رويدادهاي ديگر است و به بيان ديگر «فرق باطن» وجود ندارد. تا پيش از تجربه‌ام، همه اين نظرات برايم جنبه انتزاعي داشتند و درك‌ناپذير، اما امروز حقيقت‌هاي زندگيم را تشكيل مي‌دهند. به اين باور رسيده‌ام كه كائنات بر اساس وحدت ايجاد شده است. اكنون مي‌دانم كه عشق را هم بايد به اين معادله افزود. دنيايي كه من در اغماي بدون مغز انسانيم تجربه كردم هماني بود كه آلبرت انيشتين و عيسي مسيح، هر دو، از آن سخن گفته‌اند و صد البته كه هر كدام با روش بسيار متفاوت خودشان. من سال‌هاي سال به عنوان جراح مغز و اعصاب در معتبرترين مؤسسات جهاني خدمت كرده‌ام. مي‌دانم كه بسياري از همكارانم بر اين باور پافشاري مي‌كنند كه مغز، و به ويژه كورتكس، اين عضو كليدي، سر منشأ هوشياري خاص نوع آدمي است. خود من هم همين طور فكر مي‌كردم. اما اين باور، اين نظريه امروز در برابر من رنگ باخته و آنچه بر من گذشت در پهنه باورهايم جايي براي آن باقي نگذاشت. از همين رو قصد دارم باقيمانده عمرم را به بررسي ذات راستين هوشياري بپردازم و به همكارانم در عرصه علم و نيز به جهانيان نشان بدهم كه ما پديده‌هايي بسيار بسيار فراتر از مغزهاي فيزيكي خود هستيم. در دنياي امروز بسياري بر اين عقيده‌اند كه واقعيت معنوي دين در دنياي مدرن قدرت خود را از دست داده و علم، در برابر ايمان، راه رسيدن بشر به واقعيت وجود است. پيش از اين تجربه، من نيز تا حد زيادي در صف طرفداران اين مكتب بودم، اما امروز متوجه شده‌ام كه اين ديدگاه به شدت ساده‌انگارانه است. تصوير مادي‌گرا از كالبد و مغز به عنوان مولدان هوشياري، و نه ظرف آن، محكوم به شكست است. در مقابل، تلقي نويني از كالبد و ذهن ظهور خواهد كرد كه هم اكنون هم نشانه‌هايش را مي‌توان مشاهده كرد. اين ديدگاه نو به همان ميزان مبتني بر دين است كه بر دانش استوار و غايتش را چيزي قرار خواهد داد كه بزرگترين دانشمندان بيش و پيش از هر چيزي در طول تاريخ بشري همواره در جستجوي آن بوده اند؛ چيزي به نام حقيقت. Heaven Is Real: A Doctor’s Experience With the Afterlife When a neurosurgeon found himself in a coma, he experienced things he never thought possible—a journey to the afterlife. Proof of Heaven, by Eben Alexander, a Harvard doctor, will make your toes wiggle or curl, depending on your prejudices. What’s special about his account of being dead is that he’s a neurosurgeon. by Dr. Eben Alexander | October 8, 2012 1:00 AM EDT As a neurosurgeon, I did not believe in the phenomenon of near-death experiences. I grew up in a scientific world, the son of a neurosurgeon. I followed my father’s path and became an academic neurosurgeon, teaching at Harvard Medical School and other universities. I understand what happens to the brain when people are near death, and I had always believed there were good scientific explanations for the heavenly out-of-body journeys described by those who narrowly escaped death. The brain is an astonishingly sophisticated but extremely delicate mechanism. Reduce the amount of oxygen it receives by the smallest amount and it will react. It was no big surprise that people who had undergone severe trauma would return from their experiences with strange stories. But that didn’t mean they had journeyed anywhere real. Although I considered myself a faithful Christian, I was so more in name than in actual belief. I didn’t begrudge those who wanted to believe that Jesus was more than simply a good man who had suffered at the hands of the world. I sympathized deeply with those who wanted to believe that there was a God somewhere out there who loved us unconditionally. In fact, I envied such people the security that those beliefs no doubt provided. But as a scientist, I simply knew better than to believe them myself. In the fall of 2008, however, after seven days in a coma during which the human part of my brain, the neocortex, was inactivated, I experienced something so profound that it gave me a scientific reason to believe in consciousness after death. I know how pronouncements like mine sound to skeptics, so I will tell my story with the logic and language of the scientist I am. Very early one morning four years ago, I awoke with an extremely intense headache. Within hours, my entire cortex—the part of the brain that controls thought and emotion and that in essence makes us human—had shut down. Doctors at Lynchburg General Hospital in Virginia, a hospital where I myself worked as a neurosurgeon, determined that I had somehow contracted a very rare bacterial meningitis that mostly attacks newborns. E. coli bacteria had penetrated my cerebrospinal fluid and were eating my brain. When I entered the emergency room that morning, my chances of survival in anything beyond a vegetative state were already low. They soon sank to near nonexistent. For seven days I lay in a deep coma, my body unresponsive, my higher-order brain functions totally offline. Alexander discusses his experience on the Science channel's 'Through the Wormhole.' Then, on the morning of my seventh day in the hospital, as my doctors weighed whether to discontinue treatment, my eyes popped open. ‘You have nothing to fear.’ ‘There is nothing you can do wrong.’ The message flooded me with a vast and crazy sensation of relief. (Photo illustration by Newsweek; Source: Buena Vista Images-Getty Images) There is no scientific explanation for the fact that while my body lay in coma, my mind—my conscious, inner self—was alive and well. While the neurons of my cortex were stunned to complete inactivity by the bacteria that had attacked them, my brain-free consciousness journeyed to another, larger dimension of the universe: a dimension I’d never dreamed existed and which the old, pre-coma me would have been more than happy to explain was a simple impossibility. But that dimension—in rough outline, the same one described by countless subjects of near-death experiences and other mystical states—is there. It exists, and what I saw and learned there has placed me quite literally in a new world: a world where we are much more than our brains and bodies, and where death is not the end of consciousness but rather a chapter in a vast, and incalculably positive, journey. I’m not the first person to have discovered evidence that consciousness exists beyond the body. Brief, wonderful glimpses of this realm are as old as human history. But as far as I know, no one before me has ever traveled to this dimension (a) while their cortex was completely shut down, and (b) while their body was under minute medical observation, as mine was for the full seven days of my coma. All the chief arguments against near-death experiences suggest that these experiences are the results of minimal, transient, or partial malfunctioning of the cortex. My near-death experience, however, took place not while my cortex was malfunctioning, but while it was simply off. This is clear from the severity and duration of my meningitis, and from the global cortical involvement documented by CT scans and neurological examinations. According to current medical understanding of the brain and mind, there is absolutely no way that I could have experienced even a dim and limited consciousness during my time in the coma, much less the hyper-vivid and completely coherent odyssey I underwent. It took me months to come to terms with what happened to me. Not just the medical impossibility that I had been conscious during my coma, but—more importantly—the things that happened during that time. Toward the beginning of my adventure, I was in a place of clouds. Big, puffy, pink-white ones that showed up sharply against the deep blue-black sky. Higher than the clouds—immeasurably higher—flocks of transparent, shimmering beings arced across the sky, leaving long, streamerlike lines behind them. Birds? Angels? These words registered later, when I was writing down my recollections. But neither of these words do justice to the beings themselves, which were quite simply different from anything I have known on this planet. They were more advanced. Higher forms. A sound, huge and booming like a glorious chant, came down from above, and I wondered if the winged beings were producing it. Again, thinking about it later, it occurred to me that the joy of these creatures, as they soared along, was such that they had to make this noise—that if the joy didn’t come out of them this way then they would simply not otherwise be able to contain it. The sound was palpable and almost material, like a rain that you can feel on your skin but doesn’t get you wet. Seeing and hearing were not separate in this place where I now was. I could hear the visual beauty of the silvery bodies of those scintillating beings above, and I could see the surging, joyful perfection of what they sang. It seemed that you could not look at or listen to anything in this world without becoming a part of it—without joining with it in some mysterious way. Again, from my present perspective, I would suggest that you couldn’t look at anything in that world at all, for the word “at” itself implies a separation that did not exist there. Everything was distinct, yet everything was also a part of everything else, like the rich and intermingled designs on a Persian carpet ... or a butterfly’s wing. It gets stranger still. For most of my journey, someone else was with me. A woman. She was young, and I remember what she looked like in complete detail. She had high cheekbones and deep-blue eyes. Golden brown tresses framed her lovely face. When first I saw her, we were riding along together on an intricately patterned surface, which after a moment I recognized as the wing of a butterfly. In fact, millions of butterflies were all around us—vast fluttering waves of them, dipping down into the woods and coming back up around us again. It was a river of life and color, moving through the air. The woman’s outfit was simple, like a peasant’s, but its colors—powder blue, indigo, and pastel orange-peach—had the same overwhelming, super-vivid aliveness that everything else had. She looked at me with a look that, if you saw it for five seconds, would make your whole life up to that point worth living, no matter what had happened in it so far. It was not a romantic look. It was not a look of friendship. It was a look that was somehow beyond all these, beyond all the different compartments of love we have down here on earth. It was something higher, holding all those other kinds of love within itself while at the same time being much bigger than all of them. Without using any words, she spoke to me. The message went through me like a wind, and I instantly understood that it was true. I knew so in the same way that I knew that the world around us was real—was not some fantasy, passing and insubstantial. The message had three parts, and if I had to translate them into earthly language, I’d say they ran something like this: “You are loved and cherished, dearly, forever.” “You have nothing to fear.” “There is nothing you can do wrong.” The message flooded me with a vast and crazy sensation of relief. It was like being handed the rules to a game I’d been playing all my life without ever fully understanding it. “We will show you many things here,” the woman said, again, without actually using these words but by driving their conceptual essence directly into me. “But eventually, you will go back.” To this, I had only one question. Back where? The universe as I experienced it in my coma is ... the same one that both Einstein and Jesus were speaking of in their (very) different ways. (Ed Morris / Getty Images) A warm wind blew through, like the kind that spring up on the most perfect summer days, tossing the leaves of the trees and flowing past like heavenly water. A divine breeze. It changed everything, shifting the world around me into an even higher octave, a higher vibration. Although I still had little language function, at least as we think of it on earth, I began wordlessly putting questions to this wind, and to the divine being that I sensed at work behind or within it. Where is this place? Who am I? Why am I here? Each time I silently put one of these questions out, the answer came instantly in an explosion of light, color, love, and beauty that blew through me like a crashing wave. What was important about these blasts was that they didn’t simply silence my questions by overwhelming them. They answered them, but in a way that bypassed language. Thoughts entered me directly. But it wasn’t thought like we experience on earth. It wasn’t vague, immaterial, or abstract. These thoughts were solid and immediate—hotter than fire and wetter than water—and as I received them I was able to instantly and effortlessly understand concepts that would have taken me years to fully grasp in my earthly life. I continued moving forward and found myself entering an immense void, completely dark, infinite in size, yet also infinitely comforting. Pitch-black as it was, it was also brimming over with light: a light that seemed to come from a brilliant orb that I now sensed near me. The orb was a kind of “interpreter” between me and this vast presence surrounding me. It was as if I were being born into a larger world, and the universe itself was like a giant cosmic womb, and the orb (which I sensed was somehow connected with, or even identical to, the woman on the butterfly wing) was guiding me through it. Later, when I was back, I found a quotation by the 17th-century Christian poet Henry Vaughan that came close to describing this magical place, this vast, inky-black core that was the home of the Divine itself. “There is, some say, in God a deep but dazzling darkness ...” That was it exactly: an inky darkness that was also full to brimming with light. I know full well how extraordinary, how frankly unbelievable, all this sounds. Had someone—even a doctor—told me a story like this in the old days, I would have been quite certain that they were under the spell of some delusion. But what happened to me was, far from being delusional, as real or more real than any event in my life. That includes my wedding day and the birth of my two sons. What happened to me demands explanation. Modern physics tells us that the universe is a unity—that it is undivided. Though we seem to live in a world of separation and difference, physics tells us that beneath the surface, every object and event in the universe is completely woven up with every other object and event. There is no true separation. Before my experience these ideas were abstractions. Today they are realities. Not only is the universe defined by unity, it is also—I now know—defined by love. The universe as I experienced it in my coma is—I have come to see with both shock and joy—the same one that both Einstein and Jesus were speaking of in their (very) different ways. I’ve spent decades as a neurosurgeon at some of the most prestigious medical institutions in our country. I know that many of my peers hold—as I myself did—to the theory that the brain, and in particular the cortex, generates consciousness and that we live in a universe devoid of any kind of emotion, much less the unconditional love that I now know God and the universe have toward us. But that belief, that theory, now lies broken at our feet. What happened to me destroyed it, and I intend to spend the rest of my life investigating the true nature of consciousness and making the fact that we are more, much more, than our physical brains as clear as I can, both to my fellow scientists and to people at large. I don’t expect this to be an easy task, for the reasons I described above. When the castle of an old scientific theory begins to show fault lines, no one wants to pay attention at first. The old castle simply took too much work to build in the first place, and if it falls, an entirely new one will have to be constructed in its place. I learned this firsthand after I was well enough to get back out into the world and talk to others—people, that is, other than my long-suffering wife, Holley, and our two sons—about what had happened to me. The looks of polite disbelief, especially among my medical friends, soon made me realize what a task I would have getting people to understand the enormity of what I had seen and experienced that week while my brain was down. One of the few places I didn’t have trouble getting my story across was a place I’d seen fairly little of before my experience: church. The first time I entered a church after my coma, I saw everything with fresh eyes. The colors of the stained-glass windows recalled the luminous beauty of the landscapes I’d seen in the world above. The deep bass notes of the organ reminded me of how thoughts and emotions in that world are like waves that move through you. And, most important, a painting of Jesus breaking bread with his disciples evoked the message that lay at the very heart of my journey: that we are loved and accepted unconditionally by a God even more grand and unfathomably glorious than the one I’d learned of as a child in Sunday school. Today many believe that the living spiritual truths of religion have lost their power, and that science, not faith, is the road to truth. Before my experience I strongly suspected that this was the case myself. But I now understand that such a view is far too simple. The plain fact is that the materialist picture of the body and brain as the producers, rather than the vehicles, of human consciousness is doomed. In its place a new view of mind and body will emerge, and in fact is emerging already. This view is scientific and spiritual in equal measure and will value what the greatest scientists of history themselves always valued above all: truth. Proof of Heaven by Eben Alexander, M.D. To be published by Simon & Schuster, Inc.. Copyright (c) 2012 by Eben Alexander III, M.D. This new picture of reality will take a long time to put together. It won’t be finished in my time, or even, I suspect, my sons’ either. In fact, reality is too vast, too complex, and too irreducibly mysterious for a full picture of it ever to be absolutely complete. But in essence, it will show the universe as evolving, multi-dimensional, and known down to its every last atom by a God who cares for us even more deeply and fiercely than any parent ever loved their child. I’m still a doctor, and still a man of science every bit as much as I was before I had my experience. But on a deep level I’m very different from the person I was before, because I’ve caught a glimpse of this emerging picture of reality. And you can believe me when I tell you that it will be worth every bit of the work it will take us, and those who come after us, to get it right.

دسته ها :
پنج شنبه نهم 9 1391 6:25 صبح

خدا،شمع،ليلي


شمع بود، اما كوچك بود. نور هم داشت اما كم بود.
شمعي كه كوچك بود و كم، براي سوختن پروانه بس بود.
مردم گفتند: شمع عشق است و پروانه عاشق.
و زمين پر از شمع و پروانه شد.
پروانه ها سوختند و شمع ها تمام شدند.
خدا گفت: شمعي بايد دور، شمعي كه نسوزد، شمعي كه بماند.
پروانه اي كه به شمع نزديك مي شود و مي سوزد، عاشق نيست.
شب بود، خدا شمع روشن كرد.
شمع خدا ماه بود. شمع خدا دور بود.
شمع خدا پروانه مي خواست. ليلي، پروانه اش شد.
بال پروانه هاي كوچك زود مي سوزد، زيرا شمع ها، زيادي نزديكند.
بال ليلي هرگز نمي سوزد. ليلي پروانه شمع خداست.
شمع خدا ماه است. ماه روشن است؛ اما نمي سوزد.
ليلي تا ابد زير خنكاي شمع خدا مي رقصد



يادتون مياد شما هم ؟

1- آخرشم هيچي نمي شيد. بايد بريد كهنه بشوريد

عبارتي مخصوص كلاس هاي دختران «تنبلاي بي سواد». بعضي معتقدند «زمزمه محبتي» كه شاعر گفته، چيزي در همين مايه ها بوده است. امروزه با اختراع پوشك هاي «هاي بيبي» و «پنبه پيچ»، جمله از حيز انتفاع ساقط شده است.

2- آروم هر كي كار خودشو بكنه تا زنگ بخوره

معلم ها هم خسته مي شوند. موقعيت دو سر برد. من راضي، تو راضي. آرامش فعاليت هاي منتهي به خوردن زنگ در سه گونه «بي صدا» (مثل نقطه بازي)، «كم صدا» (گل - پوچ، فوتبال دستي) و «پرصدا» (تعريف صحنه هايي از فداكاري هاي بَسَنتي براي نجات وي جي از دست جبارسينگ سفاك) قابل دسته بندي بود.

3- از هيكلت خجالت بكش

«به طور ويژه برايت متاسفم». عتابي تحقيرآميز براي دانش آموزي كه وضعيت تحصيلي خوبي نداشت و از او توقع مي رفت سطح نمرات و سايز شلوارش با هم متناسب باشند. احتمالا احمد ايراندوست، حسين رضازاده و حامد حدادي بسيار با اين عبارت مورد شماتت قرار گرفته باشند.

4- اگه اين دانش آموزه، شماها چي هستين؟

روشي مستقيم براي معرفي الگوي مطلوب دانش آموزي. پرزنتِ «بچه خوبه». سوالي كه جز سكوت مطلق پاسخي نداشت، هر چند در دل ها به حرف هاي غيرقابل انتشاري منتهي مي شد.

5- اگه بچه خودمم بود، همين كارو مي كردم

«بخور، حقته»، يا «بنويس، زياد نيست». عبارتي كه به جهت كاهش عذاب وجدان مجري قبل از اعمال قانون براي تنبيهي ننگين يا تكليفي سنگين گفته مي شد و به مخاطب اطمينان مي داد: «نگران نباش، تبعضي در كار نيست». كمتر معلمي براي اثبات صحت و سقم اين ادعا در بوته آزمايش قرار گرفت.

6- الان فقط نگاه كنين، بعد وقت مي دم بنويسين

جلوه اي از روش هاي آموزشي نوين كه بر «تفكر» بيش از «كتابت» تاكيد داشت. در اين موقعيت اگر كسي دست به قلم مي برد، خونش مباح بود؛ بلافاصله با سوال «رضايي اصلا تو فهميدي اين چيه كه داري مي نويسي؟» مواجه مي شد و ناگزير بود چون گاوي كه حين چرا در مرغزار، گيج و گنگ به عبور پر سروصداي قطاري از خط آهن مي نگرد، ساكت و صامت به چهره معلمش خيره شود و منتظر عبور سنگين ثانيه ها باشد.

7- امروز، هم درس مي ديم هم درس مي پرسيم

به پايان سلام كن. هفته خوبي را براي شما آرزومنديم. خوشمزه بازي مفرط در كله سحر شنبه هاي لعنتي. جمله اي كه در پاسخ «آقا اجازه، درس مي پرسين امروز؟» گفته مي شد ومعلمي كه اين عبارت را – با تاكيد روي «هم»ها – ادا مي كرد، از سياره ديگري به اين كره خاكي آمده بود.

8- اون چيه تو دستت؟

«You’re under arrest, Sir/Ma’am»، «بازي ديگه تموم شد؛ مچ تو گرفتم». كشف تكه كاغذ مچاله اي كه مخفيانه دست به دست مي گشت، خنده هايي ريز ونخودي به همراه داشت و چيزي بيشتر از يك شوخي ركيك يا بي مزه، يا نهايتا كاريكاتوري سرسري از معلم نبود؛ هر چند به مثابه يك دسيسه از پيش طراحي شده با آن برخورد مي شد.

9- اون يكي كلاسم معلم نداره، هيشكي صدا ازش درنمي آد

عبارتي كه براي هر دو كلاس همسايه به دفعات به كار مي رفت. دروغي كپك زده و لو رفته كه به نيت شرمنده كردن دانش آموزان گفته مي شد و بر اين پيش فرض استوار بودكه حتي دو نفر از اين دوكلاس، با هم ارتباطي ندارند. «صداتون تا سر كوچه مي ره» هم كم و بيش چنين نقشي ايفا مي كرد. تحقيقات درباره تصور معلمان/ ناظمان وقت درباره سقف آي كيوي دانش آموزان آن دوران – كه منجر به اداي چنين جملاتي مي شد – هنوز ادامه دارد.

10- اينايي كه مي گم مال فيزيك دانشگاه / زيست دبيرستانه

«پس قدر منو بدونين». لطف ناخواسته اي كه معلوم نبود به چه نيتي اعمال مي شود. شاهدي بر سواد و معلومات دبير مربوطه. اين جمله در سير تكاملي اش به كلاس هاي فوق برنامه آينده بدل شد.

11- اينجا كلاسه يا حموم زنونه؟

استعاره اي از شلوغ و پرهياهو بودن فضا كه معمولا در فاصله خوردن «زنگ كلاس» تا رسيدن معلم، از جانب ناظمي كه از همان حوالي مي گذشت گفته مي شد. پاسخ ساده اش «خودت چي فك ميكني» بود و پسران مي توانستند با «آقا مگه شما اونجا هم رفتين؟» شيطنت كنند. هنوز هيچ گروه فمينيستي به رواج اين عبارت در فرهنگ عامه واكنشي نشان نداده است.

12- اينجوري درس بخوني، مي شي آقاي فلاني (كسي كه جايگاه شغلي مناسبي ندارد) / حمال

پيش بيني عاقبت شاگرد تنبلان كلاس، كه همزمان دو كاركرد «تنبيه مجرمان» و «تحذير سايران» را با خود داشت. «آقاي فلاني» در ورژن هاي زنانه و «حمال» در ورژن هاي مردانه استفاده مي شد و حاوي توهين به كرامت انساني وتخفيف مشاغلي شريف بود.

تحقيقات تكميلي نشان داد اين هشدار، پشتوانه تئوريك كافي نداشته و مخاطبانِ آن، براي امثال آقاي فلاني و حمال مذكور، در ويلاي شمال خود اشتغالزايي كرده اند.

13- اينو به عنوان تمرين حل كنين، برا جلسه بعد بيارين

عبارت هوشمندانه اي كه از ضيق وقت موجود تا پايان كلاس به عنوان مفر و سرپوشي بر نادانسته ها بهره مي برد. «بلد نيستم؛ بذار برم از همكارا بپرسم». نمونه بارز تبديل تهديد به فرصت.

14- اينو دقت كن چهار سال تو امتحان نهايي سوال بوده

شرحش توضيح واضحات است. معمولا اما بعد از سال چهارم، طراح بعدي از اين نكته براي طرح سوال صرفنظر مي كرد.

15- اينو كي نوشته؟

«لو رفتيم اصغر!» اَكت صحنه موقع اداي اين جمله، اشاره به دفتر مشق است و هرگونه تلاش براي اين توضيح كه: «اجازه! به خدا اين خط خودمونه! فقط دراز كشيده بوديم اينجوري شده» به خاطر توهين آشكار به سطح آي كيوي گوينده، عاقبتي جز «گفتم بگو اينو كي نوشته؟» ندارد.

16- بچه هاي سال پيش خيلي قوي بودن يا اون كلاس / مدرسه ازتون بهتره

همچنان «تنبلاي بي سواد». خاك عالم تو فرق سرتون. منو باش گير كيا افتادم. دريغ از پارسال. توجه به كنه كلمه «قوي» براي توصيف ويژگي كسي كه درسش خوب است، خود گوياي خيلي چيزهاست.

17- بذار دوستت كه رفت، بعد تو برو / بي سر و صدا يكي يكي بريد

عشق است و صفا. فرمان فرح بخش ترك كلاس قبل از پايان وقت قانوني. جمله اي كه گاه در نيم ساعت انتهايي زنگ آخر مي شنيديم. تاكيد بر رعايت نكات ايمني جهت لو نرفتن معلم خسته خاطي در دفتر كه تحت لواي «تشويق به صبوري و آرامش» پرزنت مي شد. چند نفري كه در پنج دقيقه آخر يا فرمان «خب ديگه شما هم بريد» كلاس را ترك مي كردند، از نظر روحي – رواني در وضعيتي مشابه بازندگان ضربات پنالتي قرار داشتند.

18- برو خانوم / آقاي مدير رو صدا كن بياد

تسليم كامل معادل درخواست براي حضور نيروهاي حافظ صلح سازمان ملل. كمكم كن. «من از پس شما برنمي آم». استمداد از شخص اول مدرسه، بيش از آنكه به عظمت فاجعه رخ داده مربوط باشد، به بي كفايتي دبير مربوطه در كنترل آشوب هاي صورت گرفته برمي گشت و معمولا بعد از آن، كلاس هرگز روي آرامش به خود نمي ديد.


19- به ... نامه ... خدا

سرود افتتاحيه امتحان نهايي املا. به ازاي هر سه نقطه، پنج ثانيه مكث واجب بود و «نامه» بايد طوري خوانده مي شد كه مطمئن باشيم «نامِ» است. همزمان و در فواصل زماني، صداهاي مشابه از اتاق هاي دور و نزديك به گوش مي رسيد. برخي، اين روش ديكته گفتن را پدرِ «هم آوايي آوازي» دانسته اند كه بعدها در آلبوم هاي حسين عليزاده به كار گرفته شد.

20- پاشو برو بيرون يه آبي به سر و صورتت بزن بيا

«ديدمت كه خوابي، ولي اشكال نداره». خميازه زهرماركن. اصرار براي پايين آوردن دبير گرامي از خر شيطان از طريق تاكيد بر «به خدا خواب نبوديم؛ پلك زدنمون طول كشيد» مطلقا بي فايده بوده و بعضا مي توانست به آسيب هايي جدي منتهي شود.

21- پرونده تو مي دم زير بغلت

آخرين تهديد. تنها تير باقي مانده در تركش. «ديگه خسّه م كردي، دارم از دستت ديوونه مي شم». برخلاف تصور عامه، پرونده يك دانش آموز كوچكتر و نازكتر از آن بود كه براي نگهداري اش به زير بغل احتياج باشد؛ همان توي مشت جا مي شد.

22- پلي كپي/ استنسيل

برگه هاي تمام سياهِ نقش برجسته اي كه به ما اعطا مي شد و بايد با استفاده از توانايي قرائت خط بريل، سوال ها و اشكال مربوط به آن را درش شناسايي مي كرديم. هيچگاه تفاوت اين دو به طورِ دقيق بر كسي آشكار نشد. ورود به اتاق استنسيل نهايت كمال متصور براي دانش آموزي بود كه دو ويژگي «خرخوني و پپگي» را توام با هم داشت، و او را در مرتبه فنا قرار مي داد.

23- پلي كپي هاتونو نذاريد براي جمعه، به مرور حل كنيد

«كار امروز را به فردا ميفكن»، به صورت كاربردي و عملياتي در زندگي روزمره. نصيحتي بي فايده كه جز از طرف عده اي معلوم الحال غرض ورز پاچه خار – كه آخرش هم هيچي نشدند -، از سوي هيچ كس جدي گرفته نشد. نظير همين توصيه براي پيك شادي هاي نوروزي نيز فراوان به گوش مي رسيد كه مانند توصيه هاي سعدي در كتاب گلستان، مثمر ثمر بود.

24- تابلو / تخته سياه اين وره

دعوتي خونسردانه، هوشمندانه و از موضع قدرت براي چرخش نود درجه اي سر شاگرد حول محور Z. ساعت گرد يا پادساعت گرد بودن جهت اين چرخش، بسته به اين بود كه طرف با همكلاس دست راستي اش در حال صحبت باشد يا همكلاس سمت چپ.

25- توپ گم شه، خراب شه، بايد بخري بذاري سرجاش

ورزش با اعمال شاقه. وضعيتي كه پينگ پنگ باز نمي داند به فكر خواباندن توپ باشد يا نگران گم يا شكسته شدن توپ تخم مرغي. معمولا جمله با «نياوردي، فردا مدرسه نيا» به پايان مي رسيد و فضاي رعب و وحشت خاصي را بر زنگ ورزش حاكم مي كرد.

26- چرا خودتو جانذاشتي؟

جمله قصاري بي معني در پاسخ «آقا / خانم اجازه، دفتر مخش (!) مونو جا گذاشتيم.» بديهي بود كه عقلا و منطقا، انسان هرگز نمي تواند خودش را جا بگذارد و قضيه به انتفاي مقدم باطل بود. حتي فلاسفه اي مثل كانت و سارتر كه در اصالت هستي ترديد ورزيده اند و رساله عدم و وجود نگاشته اند، هيچ وقت با چنين مساله اي مواجه نشدند.

 

27- چي جوري نون خوردن يادت نرفت؟

شوخي اي به غايت لوس كه پاسخي جز «هارهارهار» نداشت. در جواب توجيه دانش آموزي كه ادعا مي كرد نوشتن تكاليفش را فراموش كرده گفته مي شد و نهايت تلاش مذبوحانه معلم براي «كول» و متفاوت بودن را به رخ مي كشيد.

واضح بود كه با نخوردن نان، آدم دچار احساس گرسنگي مي شد، حال آنكه ننوشتن مشق او را دچار حالت خاصي نمي كرد.

28- چيز خنده داري هست، بگيد ما هم بخنديم

دروغ آشكاري كه تنها به نيت ماسيدن لبخند روي لب ها با لحني تحكم آميز ادا مي شد. معلم مربوطه حتما مي دانست چيز خنده داري هست كه ما به آن مي خنديم، اما هدفش از اين پرسش نه دانستن آن نكته، كه عتاب و خطاب ما بود.

در تاريخ حتي يك مورد گزارش نشده كه آموزگار/ دبير محترم علاقه اي به شنيدن آن چيز خنده دار داشته بوده باشد.

29- خسته نباشيد – سلامت باشيد

«بشين سرجات بچه». «هنوز درس ادامه دارد». سازي كه در اواخر كلاس از طرف دانش آموزان پرروتر نواخته مي شد اما جواب آوازي در خور از معلم مربوطه نمي گرفت و بعد از منعقد شدن «سلامت باشيد» همچنان گچ روي تخته حركت مي كرد. دبيراني كه چنين پاسخي به چنان درخواستي مي دادند، از منفورترين شاغلان اين حرفه بودند و بنا بر گزارش ها هيچ كدامشان عاقبت به خير نشدند.

30- خوب گوش كن يه بار بيشتر نمي گم

«آي بچه مرشد، اون خورجين منو بيار». تبليغي الكي براي حرفي كه در اغلب اوقات مطلقا بي اهميت بود. چُرت پران. حيله اي كم مايه براي جلب توجه. «فهميدي كه فهميدي، وگرنه به من چه!» تعارض آشكار اين جمله با «همه فهميدن؟ بعدا كسي نگه نفهميدم» هنوز حل نشده.
شما هم نيمكت داريد ؟

روزي لويي شانزدهم در محوطه ي كاخ خود مشغول قدم زدن بود كه سربازي راكنار يك نيمكت در حال نگهباني ديد ؛از او پرسيد تو براي چي اينجا قدم ميزني و از چي نگهباني ميدي؟سرباز دستپاچه جواب داد قربان من را افسر گارد اينجا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم!
لويي، افسر گارد را صدا زد و پرسيد اين سرباز چرا اين جاست؟ افسر گفت قربان افسر قبلي نقشه ي قرار گرفتن سربازها سر پستها را به من داده من هم به همان روال كار را ادامه دادم!
مادر لويي او را صدازد وگفت من علت را ميدانم،زماني كه تو 3سالت بود اين نيمكت را رنگ زده بودند و پدرت به افسر گارد گفت نگهباني را اينجا بگذارند تا تو روي نيمكت ننشيني و لباست رنگي نشود! و از آن روز 41 سال ميگذرد و هنوز روزانه سربازي اينجا قدم ميزند!
فلسفه ي عمل تمام شده ولي عمل فاقد منطق هنوز ادامه دارد!

روزانه چه كارهاي بيهوده اي را انجام مي دهيم، بي آنكه بدانيم چرا؟
آيا شما هم اين نيمكت را در روان خود، خانواده و جامعه مشاهده ميكنيد؟

دسته ها :
سه شنبه هفتم 9 1391 6:12 صبح
X