معرفی وبلاگ
آرزوی خوبی حقایقی جالب و افسانه و نـگاهی به آینـده نـزدیک
صفحه ها
دسته
salllllllllllllam2
salllllllllllllam
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 200780
تعداد نوشته ها : 48
تعداد نظرات : 4
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
سرگذشت همه ما اينچنين است ... متن زيرتقريبا سرگذشت اكثر كسانيست كه قدر عزيزترين چيز زندگيشون را نميدونند و شايد سرگذشت تك تك ماهاست : وقتي كه تو 1 ساله بودي، اون (مادر) بهت غذا ميداد و تو رو مي شست و به اصطلاح تر و خشك مي كرد تو هم با گريه كردن و اذيت كردن در تمام شب از اون تشكر مي كردي. وقتي كه تو 2 ساله بودي، اون، بهت ياد داد تا چه جوري راه بري تو هم اين طوري ازش تشكر مي كردي كه، وقتي صدات مي زد، محل نميگذاشتي و فرار مي كردي وقتي كه 3 ساله بودي، اون، با عشق تمام غذايت را آماده مي كرد تو هم با ريختن ظرف غذا، كف اتاق، ازش تشكر مي كردي وقتي 4 ساله بودي، اون برات مداد رنگي خريد تو هم، با رنگ كردن ميز و ديوار ازش تشكر مي كردي تا نشون بدي چقدر هنرمندي ! وقتي كه 5 ساله بودي، اون لباس شيك به تنت كرد تا به تعطيلات بري تو هم، با انداختن خودت تو گِل، ازش تشكر كردي وقتي كه 6 ساله بودي، اون، تو رو تا مدرسه ات همراهي مي كرد تو هم، با فرياد زدنِ : من نمي خوام برم!، ازش تشكر كردي وقتي كه 7 ساله بودي، اون، برات وسائل بازي خريد تو هم، با پرت كردن توپ به پنجره همسايه كناري، ازش تشكر كردي وقتي كه 8 ساله بودي، اون، برات بستني ميخريد تو هم، با چكوندن (بستني) به تمام لباست، ازش تشكر ميكردي وقتي كه 9 ساله بودي، اون، هزينه كلاس هاي اضافي تو رو پرداخت تو هم، بدون زحمت دادن به خودت براي ياد گيري ازش تشكر كردي و بجاش فقط فكر مسخره بازي بودي وقتي كه 10 ساله بودي، اون، تمام روز رو معطل تو بود و رانندگي كرد تا تو رو از تمرين فوتبال به كلاس تقويتي و از اونجا به جشن تولد دوستانت ببره تو هم، با بيرون پريدن از ماشين، بدون اينكه پشت سرت رو هم نگاه كني ازش تشكر كردي وقتي كه 11 ساله بودي اون، تو و دوستت رو براي ديدن فيلم به سينما برد تو هم ازش خواستي كه در يه رديف ديگه بشينه و بگذاره كه راحت باشين و اينجوري ازش تشكر كردي كه زحمت كشيده ! وقتي كه 12 ساله بودي، اون، تو رو از تماشاي بعضي برنامه هاي تلويزيون بر حذر داشت تو هم، صبر كردي تا از خونه بيرون بره و كار خودت را بكني و اينجوري ازش تشكر كردي وقتي كه 13 ساله بودي، اون، بهت پيشنهاد داد كه موهاتو اصلاح كني تو هم، اينجوري ازش تشكر كردي: تو سليقه اي نداري، من هر جور راحتم زندگي ميكنم! وقتي كه 14 ساله بودي، اون، هزينه اردو يك ماهه تابستانه تو رو پرداخت كرد تو هم، ازش تشكر كردي، با فراموش كردن زدن يك تلفن يا نوشتن حتي يك نامه ساده وقتي كه 15 ساله بودي، اون، از سرِ كار برمي گشت و مي خواست كه تو رو در آغوش بگيره و ابراز محبت كنه تو هم با قفل كردن درب اتاقت! نمي ذاشتي كه وارد اتاقت بشه و اينجوري ازش تشكر كردي كه خستگيش كاملا در بره وقتي كه 16 ساله بودي، اون بهت ياد داد كه چطوري ماشينش رو بروني و به تو رانندگي ياد داد تو هم هر وقت كه مي تونستي ماشين رو بر مي داشتي و مي رفتي و بعضي وقتها هم خوردش ميكردي وقتي كه 17 ساله بودي، وقتيكه اون منتظر يه تماس مهم بود تمام شب رو با تلفن صحبت كردي و، اينطوري ازش تشكر كردي وقتي كه 18 ساله بودي، اون، در جشن فارغ التحصيلي دبيرستانت، از خوشحالي گريه مي كرد تو هم، بخاطر اين همه زحمتي كه برات كشيده بود تا تموم شدن جشن، پيش مادرت نيومدي وقتي كه 19 ساله بودي، اون، شهريه دانشگاهت رو پرداخت، همچنين، تو رو تا دانشگاه رسوند و وسائلت رو هم حمل كرد تو هم با گفتن يه خداحافظِ خشك و خالي، بيرون خوابگاه ازش جدا شدي، به خاطر اينكه نمي خواستي بهت بگن بچه ماماني و اون همون جا خشكش زد وقتي كه 20 ساله بودي، اون، ازت پرسيد كه، آيا شخص خاصي(به عنوان همسر) مد نظرت هست؟ تو هم، ازش تشكر كردي با گفتنِ: به تو ربطي نداره من خودم واسه زندگيم بلدم تصميم بگيرم، ازش تشكر كردي وقتي كه 21 ساله بودي، اون، بهت پيشنهاد يك خط مشي براي آينده ات داد تو هم، با گفتن اين جمله ازش تشكر كردي : من نمي خوام مثل تو باشم، فكراي تو قديمي است و دنيا عوض شده وقتي كه 22 ساله بودي، اون تو رو، در جشن فارغ التحصيلي دانشگاهت در آغوش گرفت تو هم ازش پرسيدي هزينه سفر به اروپا را برام تهيه ميكني؟! وقتي كه 23 ساله بودي، اون، براي اولين آپارتمانت، بجاي كادو يه عالمه اثاثيه داد تو هم پيش دوستات بهش گفتي : اون اثاثيه ها چقدر قديمي هستن وقتي كه 24 ساله بودي، اون دارايي هاي تو رو ديد و در مورد اينكه، در آينده مي خواي با اون ها چي كار كني، ازت سئوال كرد تو هم چون ديگه هيكلت بزرگتر از اون شده بود با دريدگي و صدايي (كه ناشي از خشم بود) فرياد زدي : مــادررر، لطفاً، با من كل كل نكنيد اعصاب ندارم وقتي كه 25 ساله بودي، اون، كمكت كرد تا هزينه هاي عروسي رو پرداخت كني، و در حالي كه گريه مي كرد بهت گفت كه: دلم خيلي برات تنگ مي شه تو ه
سرگذشت همه ما اينچنين است ...

  


متن زيرتقريبا سرگذشت اكثر كسانيست كه قدر عزيزترين چيز زندگيشون را نميدونند و شايد سرگذشت تك تك ماهاست :

وقتي كه تو 1 ساله بودي، اون (مادر) بهت غذا ميداد و تو رو مي شست و به اصطلاح تر و خشك مي كرد
تو هم با گريه كردن و اذيت كردن در تمام شب از اون تشكر مي كردي.

وقتي كه تو 2 ساله بودي، اون، بهت ياد داد تا چه جوري راه بري
تو هم اين طوري ازش تشكر مي كردي كه، وقتي صدات مي زد، محل نميگذاشتي و فرار مي كردي

وقتي كه 3 ساله بودي، اون، با عشق تمام غذايت را آماده مي كرد
تو هم با ريختن ظرف غذا، كف اتاق، ازش تشكر مي كردي

وقتي 4 ساله بودي، اون برات مداد رنگي خريد
تو هم، با رنگ كردن ميز و ديوار ازش تشكر مي كردي تا نشون بدي چقدر هنرمندي !

وقتي كه 5 ساله بودي، اون لباس شيك به تنت كرد تا به تعطيلات بري
تو هم، با انداختن خودت تو گِل، ازش تشكر كردي

وقتي كه 6 ساله بودي، اون، تو رو تا مدرسه ات همراهي مي كرد
تو هم، با فرياد زدنِ : من نمي خوام برم!، ازش تشكر كردي

وقتي كه 7 ساله بودي، اون، برات وسائل بازي خريد
تو هم، با پرت كردن توپ به پنجره همسايه كناري، ازش تشكر كردي

وقتي كه 8 ساله بودي، اون، برات بستني ميخريد
تو هم، با چكوندن (بستني) به تمام لباست، ازش تشكر ميكردي

وقتي كه 9 ساله بودي، اون، هزينه كلاس هاي اضافي تو رو پرداخت
تو هم، بدون زحمت دادن به خودت براي ياد گيري ازش تشكر كردي و بجاش فقط فكر مسخره بازي بودي

وقتي كه 10 ساله بودي، اون، تمام روز رو معطل تو بود و رانندگي كرد تا تو رو از تمرين فوتبال به كلاس تقويتي
و از اونجا به جشن تولد دوستانت ببره
تو هم، با بيرون پريدن از ماشين، بدون اينكه پشت سرت رو هم نگاه كني ازش تشكر كردي

وقتي كه 11 ساله بودي اون، تو و دوستت رو براي ديدن فيلم به سينما برد
تو هم ازش خواستي كه در يه رديف ديگه بشينه و بگذاره كه راحت باشين و اينجوري ازش تشكر كردي كه زحمت كشيده !

وقتي كه 12 ساله بودي، اون، تو رو از تماشاي بعضي برنامه هاي تلويزيون بر حذر داشت
تو هم، صبر كردي تا از خونه بيرون بره و كار خودت را بكني و اينجوري ازش تشكر كردي

وقتي كه 13 ساله بودي، اون، بهت پيشنهاد داد كه موهاتو اصلاح كني
تو هم، اينجوري ازش تشكر كردي: تو سليقه اي نداري، من هر جور راحتم زندگي ميكنم!

وقتي كه 14 ساله بودي، اون، هزينه اردو يك ماهه تابستانه تو رو پرداخت كرد
تو هم، ازش تشكر كردي، با فراموش كردن زدن يك تلفن يا نوشتن حتي يك نامه ساده

وقتي كه 15 ساله بودي، اون، از سرِ كار برمي گشت و مي خواست كه تو رو در آغوش بگيره و ابراز محبت كنه
تو هم با قفل كردن درب اتاقت! نمي ذاشتي كه وارد اتاقت بشه و اينجوري ازش تشكر كردي كه خستگيش كاملا در بره

وقتي كه 16 ساله بودي، اون بهت ياد داد كه چطوري ماشينش رو بروني و به تو رانندگي ياد داد
تو هم هر وقت كه مي تونستي ماشين رو بر مي داشتي و مي رفتي و بعضي وقتها هم خوردش ميكردي

وقتي كه 17 ساله بودي، وقتيكه اون منتظر يه تماس مهم بود
تمام شب رو با تلفن صحبت كردي و، اينطوري ازش تشكر كردي

وقتي كه 18 ساله بودي، اون، در جشن فارغ التحصيلي دبيرستانت، از خوشحالي گريه مي كرد
تو هم، بخاطر اين همه زحمتي كه برات كشيده بود تا تموم شدن جشن، پيش مادرت نيومدي

وقتي كه 19 ساله بودي، اون، شهريه دانشگاهت رو پرداخت، همچنين، تو رو تا دانشگاه رسوند و وسائلت رو هم حمل كرد
تو هم با گفتن يه خداحافظِ خشك و خالي، بيرون خوابگاه ازش جدا شدي،
به خاطر اينكه نمي خواستي بهت بگن بچه ماماني و اون همون جا خشكش زد

وقتي كه 20 ساله بودي، اون، ازت پرسيد كه، آيا شخص خاصي(به عنوان همسر) مد نظرت هست؟
تو هم، ازش تشكر كردي با گفتنِ: به تو ربطي نداره من خودم واسه زندگيم بلدم تصميم بگيرم، ازش تشكر كردي

وقتي كه 21 ساله بودي، اون، بهت پيشنهاد يك خط مشي براي آينده ات داد
تو هم، با گفتن اين جمله ازش تشكر كردي : من نمي خوام مثل تو باشم، فكراي تو قديمي است و دنيا عوض شده

وقتي كه 22 ساله بودي، اون تو رو، در جشن فارغ التحصيلي دانشگاهت در آغوش گرفت
تو هم ازش پرسيدي هزينه سفر به اروپا را برام تهيه ميكني؟!

وقتي كه 23 ساله بودي، اون، براي اولين آپارتمانت، بجاي كادو يه عالمه اثاثيه داد
تو هم پيش دوستات بهش گفتي : اون اثاثيه ها چقدر قديمي هستن

وقتي كه 24 ساله بودي، اون دارايي هاي تو رو ديد و در مورد اينكه، در آينده مي خواي با اون ها چي كار كني، ازت سئوال كرد
تو هم چون ديگه هيكلت بزرگتر از اون شده بود با دريدگي و صدايي (كه ناشي از خشم بود)
فرياد زدي : مــادررر، لطفاً، با من كل كل نكنيد اعصاب ندارم

وقتي كه 25 ساله بودي، اون، كمكت كرد تا هزينه هاي عروسي رو پرداخت كني،
و در حالي كه گريه مي كرد بهت گفت كه: دلم خيلي برات تنگ مي شه
تو هم بجاش يه جاي دور رو براي زندگيت انتخاب كردي كه مادرت مزاحم نباشه

وقتي كه 30 ساله بودي، اون، از طريق شخص ديگه اي فهميد كه تو بچه دار شدي و به تو زنگ زد
تو هم با گفتن اين جمله، ازش تشكر كردي، "همه چيز ديگه تغيير كرده" و چون خانومت ميخواست بره پارك فوري قطع كردي

وقتي كه 40 ساله بودي، اون، بهت زنگ زد تا سالگرد وفات پدرت رو يادآوري كنه
تو هم با گفتن"من الان خيلي گرفتارم" ازش تشكركردي و بهش تسليت گفتي

وقتي كه 50 ساله بودي، اون، ديگه خيلي پير بود و مريض شد و به مراقبت و كمك تو احتياج داشت
تو هم با سخنراني كردن در مورد اينكه والدين، سربار فرزندانشون مي شن، ازش تشكر كردي

و سپس، يك روز بهت ميگن مادرت در تنهائي مرده و چند روز بعد جنازه بو گرفته اون را همسايه ها پيدا كردن
و تو ............ و تو راحت ميشي، اما تمام كارهايي كه تو (در حق مادرت) انجام ندادي، مثل تندر بر قلبت فرود مياد
چون ديگه كسي نيست كه فقط بخاطر خودت نه بخاطر چيزهاي ديگه، تو رو از صميم قلب دوست داشته باشه ...

  
دسته ها :
چهارشنبه نوزدهم 7 1391 6:24 صبح
X