معرفی وبلاگ
آرزوی خوبی حقایقی جالب و افسانه و نـگاهی به آینـده نـزدیک
صفحه ها
دسته
salllllllllllllam2
salllllllllllllam
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 195550
تعداد نوشته ها : 48
تعداد نظرات : 4
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
دسته ها :
دوشنبه بیست و پنجم 10 1391 4:58 صبح

 

يك جفت جوراب زنانه
 
هوس زن گرفتن به سرم زده بود. دوست داشتم وضع مالي خانواده همسرم پايين‌تر از
خانواده خودم باشد تا بتوانم زندگي بهتري برايش فراهم كنم. مادرم چنين دختري
برايم در نظر گرفته‌بود
نمي‌دانم اين خبر چگونه به گوش رئيسم رسيد چون به
صرف نهار دعوتم كرد تا نصيحتم كند. اسم رئيس من عاصم است اما كارمندان به او
مي‌گويند عاصم جورابي!
سر ساعت به رستوران رفتم. رئيس تا مرا ديد گفت: چون جوان خوب و نجيب و
سربه‌راهي هستي مي‌خوام نصيحتت كنم. و بعد هم گفت: مبادا به سرت بزنه و بخواي
واسه زنت وضع بهتري فراهم كني! و ادامه داد: اگه به حرفم گوش نكني مثل من بدبخت
مي شي. همونطور كه من بدبخت شدم و حالا بهم مي‌گن عاصم جورابي!
پرسيدم: جناب رييس چرا شما رو عاصم جورابي صدا مي‌كنن؟ جواب داد: چون
بدبختي من از يه جفت جوراب شروع شد. و بعد داستان زندگي اش را برايم تعريف كرد:

وقتي خواستم زن بگيرم با خودم گفتم بايد دختري از خانواده طبقه پايين بگيرم كه
با دارو ندارم بسازه و توقع زيادي نداشته باشه. واسه همين يه دختر بيست و يك
ساله به اسم صباحت انتخاب كردم. جهيزيه نداشت. باباش يك كارمند ساده بود. چهره
چندان جذابي هم نداشت و من به خاطر انتخابم خوشحال بودم . صباحت زن زندگي بود .
بهش مي‌گفتم امشب بريم رستوران؟ مي‌گفت نه چرا پول خرج كنيم؟ مي‌گفتم: صباحت
جان لباس بخرم؟ مي‌گفت: مگه شخصيت آدم به لباسه؟
تا اينكه براش به زور يه جفت جوراب خوشگل خريدم. دو ماه گذشت اما همسرم جوراب
نو رو نپوشيد. يه‌روز گفتم عزيزم چرا جوراب تازه‌ات رو نمي‌پوشي؟ با خجالت جواب
داد: آخه اين جورابا با كفشاي كهنه‌ام جور در نمياد! به زور بردمش بيرون و براش
يه جفت كفش نو خريدم. فرداش كه مي خواستيم بريم مهموني باز كفش و جوراب رو
نپوشيد. بهش گفتم چرا تو كفش و جورابتو گذاشتي توي صندوق و نمي‌پوشي؟ جواب داد:
آخه لباسام با كفش و جورابم جور در نمياد! همون‌روز يك دست لباس براش گرفتم.
اما همسرم باز نپوشيد. دليلش هم اين بود: اين لباسا با بلوز كهنه جور در نميان!

رفتم دوتا بلوز خوب هم خريدم.. ايندفعه روسري خواست. روسري رو كه خريدم . ديگه
چيزي كم و كسر نداشت اما اين تازه اول كار بود! چون جوراباش كهنه شدن و پيرهنش
هم از مد افتاد و از اول شروع كردم به خريدن كم و كسري‌هاي خانوم! تا اينكه
يه‌روز ديدم اخماش رفته تو هم. پرسيدم چته؟ گفت اين موها با لباسام جور نيست.
قرار شد هفته‌اي يه بار بره آرايشگاه. بعد از مدتي ديدم صباحت به فكر رفته. بهم
گفت: اسباب و اثاثيه خونه قديمي شده و با خودمون جور درنمياد. عوض كردن اثاثيه
خونه ساده نبود اما به خاطر همسر كم توقعم عوضش كردم. مبل و پرده و ميز
ناهارخوري و خلاصه همه اثاثيه خونه عوض شد. صباحت توي خونه باباش راديو هم
نديده بود اما توي خونه من شب‌ها تلويزيون مي‌ديد!
چند روز بعد از قديمي بودن خونه و كثيفي محله حرف زد. يك آپارتمان شيك تو يكي
از خيابوناي بالاشهر گرفتم. اما اين بار اثاثيه با آپارتمان جديد جور نبود!
دوباره اثاثيه رو عوض كردم. بعد از دو سه ماه ديدم صباحت باز اخم كرده. پرسيدم
ديگه چرا ناراحتي؟ طبق معمول روش نمي‌شد** ** بگه اما يه جورايي فهموند كه
ماشين مي‌خواد! با كلي قرض و قوله يه ماشين هم واسه خانوم خريدم. حالا ديگه با
اون دختري كه زماني زن ايده‌ال من بود نمي‌شد حرف هم زد! از همه خوشگلا
خوشگل‌تر بود! كارش شده‌بود استخر و سينما و آرايشگاه و پارتي! دختري كه تو
خونه باباش آب هم گير نمياورد تو خونه من ويسكي مي‌خورد. مدام زير لب مي‌گفت:
آدم بايد همه چيزش با هم متناسب باشه!
اوايل نمي‌دونستم منظورش چيه چون كم و كسري نداشت. خونه، زندگي، ماشين، اثاثيه
و بقيه چيزا رو كه داشت. اما بعد از مدتي فهميدم چيزي كه در زندگي صباحت خانوم
كهنه شده و با بقيه چيزا جور درنمياد خودم هستم! مجبور شدم طلاقش بدم. خانه و
ماشين و اثاثيه و هرچي كه داشتم با خودش برد. تنها چيزي كه برام موند همين لقب
عاصم جورابي بود! يه جفت جوراب باعث شد كه همه چي بهم بخوره. كاش دستم مي‌شكست
و براش جوراب نمي‌گرفتم!


دوشنبه بیست و پنجم 10 1391 3:41 صبح
داستان ايراني ها در بهشت و جهنم
ميگن يه روز جبرئيل ميره پيش خدا گلايه ميكنه كه: آخه خدا، اين چه وضعيه؟ ما يك عده ايروني توي بهشت داريم كه فكر ميكنن اومدن خونه باباشون! به جاي رداي سفيد، همه شون لباس هاي مارك دار و آنچناني ميخوان! بجاي پابرهنه راه رفتن كفش نايك و آديداس درخواست ميكنن. هيچ كدومشون از بالهاشون استفاده نميكنن، ميگن بدون 'بنز' يا 'ب ام و' يا 'تويوتا لكسوز' جائي نميرن! اون بوق و كرناي من هم گم شده... يكي از همين ها دو ماه پيش قرض گرفت و رفت ديگه ازش خبري نشد! 

آقا من خسته شدم از بس جلوي دروازه بهشت رو جارو زدم... امروز تميز ميكنم، فردا دوباره پر از پوست تخمه و پسته و هسته هندونه و پوست خربزه است! من حتي ديدم بعضيهاشون كاسبي هم ميكنن و حلقه هاي تقدس بالاي سرشون رو به بقيه ميفروشن. چند تاشون كوپن جعلي بهشت درست كردن و به ساكنين بخت برگشته جهنم ميفروشن. چندتاشون دلالي باز كردن و معاملات املاك شمال بهشت ميكنن. يك سري شون حوري هاي بهشت را با تهديد آوردن خونه شون و اونارو "سركار" گذاشتن و شيتيلي ميگيرن. بقيه حوري ها هم مرتب ميگن ما رو از ليست جيره ايرانيها بردار كه پدرمونو درآوردن، اونقدر به ما برنج دادن كه چاق شديم و از ريخت افتاديم.
اتحاديه غلمان ها امضاء جمع كرده كه اعضا نميخوان به ديدن زنان ايراني برن چون اونقدر آرايش كردن و اسپري مو و ماسك و موس و . . . به سرشون زدن كه هاله تقدسشون اتصالي كرده و فيوزش سوخته در ضمن خانمهاي ايروني از غلمانها مهريه و نفقه ميخوان. بعضي از اونها هم رفتن تو كار آرايش بقيه و كاسبي راه انداختن: موهاشون رو هزار و يك رنگ ميكنن، تتو ميكنن، ناخن ميكارن و از اين جور قرتي بازيها
هفته پيش هم چند ميليون نفر تو چلوكبابي ايرانيها مسموم شدن و دوباره مردن. چند پزشك ايروني هم بند كردن به حوري ها كه الا و بلا بياييد دماغاتونو عمل كنيم،
 گونه بكاريم و از اين كلك ها . . .
 
خدا ميگه: اي جبرئيل! ايرانيها هم مثل بقيه، آفريده هاي من هستند و بهشت به همه انسان ها تعلق داره. اينها هم كه گفتي، خيلي بد نيست! برو يك زنگي به شيطون بزن تا بفهمي دردسر واقعي يعني چي!!!

 
جبرئيل ميره زنگ ميزنه به جناب شيطان... دو سه بار ميره روي پيغام گير تا بالاخره شيطان نفس نفس زنان جواب ميده: جهنم، بخش ايرانيان بفرماييد؟
جبرئيل ميگه: آقا مثل اينكه خيلي سرت شلوغه؟
شيطان آهي ميكشه و ميگه: نگو كه دلم خونه... اين ايرونيها اشك منو در آوردن به خدا! ميخوام خودمو بازنشست كنم. شب و روز برام نگذاشتن! تا صورتم رو ميكنم اين طرف، اون طرف يه آتيشي به پا ميكنن! 
تا دو ماه پيش كه اينجا هر روز چهارشنبه سوري بود و آتيش بازي!... حالا هم كه... اي داد!!! آقا نكن! بهت ميگم نكن!!! 
جبرئيل جان، من برم .... اينها دارن آتيش جهنم رو خاموش ميكنن كه جاش كولر گازي نصب كنن... 
يك عده شون بازار سياه مواد سوختي بخصوص بنزين راه انداختن. 
چند تا پزشك ايروني در جهنم بيمارستان سوانح سوختگي باز كردن و براش تبليغ ميكنن و اين شديدا ممنوعه. 
چندتاشون دفتر ويزاي مهاجرت به بهشت باز كردن و ارواح مردمو خر ميكنن. بليت جعلي يكطرفه بهشت هم ميفروشن. 
يك سري شون وكيل شدن و تبليغ ميكنن كه ميتونن پيش نكير و منكر براي جهنمي ها تقاضاي تجديد نظر بدن. 
چند تاشون كه روي زمين مهندس بودن ميگن پل صراط ايراد فني داشته كه اونا افتادن تو جهنم. دارن امضا جمع ميكنن كه پل بايد پهن تر بشه. 
چند هزار تاشون هم هر روز زنگ ميزنن به 118 جهنم و تلفن و آدرس سفارتهاي كانادا و آمريكا رو ميپرسن چون ميخوان مهاجرت كنن. 
هر روز هزاران ايروني زنگ ميزنن به اطلاعات و تلفن آتش نشاني و اورژانس جهنم رو ميخوان. 
الان مراجعه داشتم ميگفت ما كاغذ نسوز ميخواهيم كه روزنامه اپوزيسيون بيرون بديم. 
ببخش! من برم، بعدا صحبت ميكنيم... چند تا ايروني دارن كوپون جعلي كولر گازي و يخچال ميفروشن... برم يه چماقي بچرخونم.
پنج شنبه بیست و یکم 10 1391 8:59 صبح
X