داستان حسنك امروزي ..
حسني نگو جوون بگو
علاف و چش چرون بگو
موي ژلي ،ابرو كوتاه ،زبون دراز ، واه واه واه
نه سيما جون ،نه رعنا جون
نه نازي و پريسا جون
هيچ كس باهاش رفيق نبود
تنها توي كافي شاپ
نگاه مي كرد به بشقاب !
باباش مي گفت : حسني مي ري به سر بازي ؟
نه نمي رم نه نمي رم
به دخترا دل مي بازي ؟!
نه نمي دم نه نمي دم
گل پري جون با زانتيا
ويبره مي رفت تو كوچه ها
گليه چرا ويبره ميري ؟
دارم ميرم به سلموني
كه شب برم به مهموني
گلي خانوم نازنين با زانتياي نقطه چين
يه كمي به من سواري مي دي ؟!
نه كه نمي دم
چرا نمي دي ؟
واسه اينكه من قشنگم ، درس خونم وزرنگم
اما تو چي ؟
نه كا رداري ؟ نه مال داري ؟ فقط هزار خيال داري
موي ژلي ،ابرو كوتاه ، زبون دراز ،واه واه واه
c