تنها يكي از مردان دانا گفت :
كه فكر مي كند مي تواند شاه را معالجه كند..
اگر يك آدم خوشبخت را پيدا كنيد،
پيراهنش را برداريد
و تن شاه كنيد،
شاه پيك هايش را براي پيدا كردن يك آدم خوشبخت فرستاد.
آن ها در سرتاسر مملكت سفر كردند
ولي نتوانستند آدم خوشبختي پيدا كنند.
حتي يك نفر پيدا نشد كه كاملا راضي باشد.
آن كه ثروت داشت، بيمار بود.
آن كه سالم بود در فقر دست و پا مي زد،
يا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگي بدي داشت.
يا اگر فرزندي داشت، فرزندانش بد بودند.
آخرهاي يك شب،
پسر شاه از كنار كلبه اي محقر و فقيرانه رد مي شد
كه شنيد يك نفر دارد چيزهايي مي گويد.
« شكر خدا كه كارم را تمام كرده ام.
سير و پر غذا خورده ام
و مي توانم دراز بكشم
و بخوابم!
چه چيز ديگري مي توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد
و دستور داد كه پيراهن مرد را بگيرند
و پيش شاه بياورند
و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پيك ها براي بيرون آوردن پيراهن مرد توي كلبه رفتند،
(۱۸۷۲)